نه باور نمیکنم !
   الف - محشور                الف - محشور

نبی جان رفت  ؟                                 
 

شام بود از همان شام های پاییزی و غریبانه ی  غربت  ، كه دلت میگیرد و  میخواهی  بر هر چه تاریک و تاریکیست ، نفرین بفرستی .بدون کدام دلیل روشن ، تو گویی کوه های اندوه بر روانم سنگینی میکند . دلم میخواست كه در همین شام سرد پاییزی ، سرو پا برهنه فریاد زنان  از خانه برآمده و ازین تاریکی ملال آور  فرار کنم . زنگ تیلفون به صدا درامد ، نا خودآگاه گوشی را بلند کردم  ,  غمی جان زیار مل در آنطرف خط بود ، میخواست چیزی بگوید  ولی گریه اما نش نمیداد ، من كه منتظر بهانه ای برای اندوه زدایی بودم بدون آگاهی از فاجعه، با غمی همراه شدم

پس از فرو نشستن بغض (( كه کاش این بغض فرونمی نشست )) خبر خاموشی ابدی نبی جان ،  دوست و رفیق مردانه و برازنده  ، افسر رشید وجذاب و خوش اندام را  كه کینه توزی جاهلان سالها پیش نور چشمان زمردینش رابرای ابد، ربوده  بود ، برایم داد.

پس از آنکه اشک امانم دا د ،تو گویی کوهای اندوه بر روانم سنگینی میکند . در زیر باراین غم جانکاه ، بیاد سالهای پارافتادم ، سالها چه كه دهه های پار ، ۴۴ سال پیش ، سال ۱۳۴۴ خورشیدی  ،بیاد جاده میوند ،  شور بازار ،  درخت شنگ  ، سراجی و دروازه لاهوری و موجز اینکه ناحیه نهم و دهم شهر کابل، کار زار مبارزات انتخابات پارلمانی ، تکاپو و تلاش من و نبی جان و دیگر رفقای ما برای به پیروزی رساندن رهبر حزب ما درین انتخابات .    نبی جان درین وقت تازه از آکادمی پولیس فارغ شده بود و   به حکم قانون آن دوران، افسران پولیس و اردو اجازه فعالیت های سیاسی را نداشتند . وخاشنما تر اینکه در شب اعلان نتایج انتخابات  ،،دوهم سارن رفیق  غلام نبی،، !  ملبس با یونیفورم به مرکز انتخاباتی حوزه پنجم حاضر بود كه  مورد اعتراض رفقا منجمله من ، قرار گرفت ، ولی او با متانت همراه با تواضع به پاسخ ما گفت : (( من شنیدم كه دولت با زور وخلاف قانون میخواهد نتیجه انتخابات را تغییر بدهد ، لذا دریغم آمد كه درین مبارزه ی  ضد بیعدالتی شرکت نکن )) .و پس از آنکه مطمین شد با ادای احترام محل را ترک گفت .

سالها گذ شت سالهای میانی دهه پنجا بود ،در صحن وزارت داخله دوست همراهم با اشاره به یک افسر جوان كه پیک کلاه خود را آنقدر بر پیشانی پایین کرده بود كه به مشکل میتوانستی چشما نش را بینی، گفت (( نظر نه شود افسر زیباییست  )). با شنیدن این جمله افسر جوان  به جانب ما دید . او همان نبی جان رسای خود ما   بود كه پس از سالها همدیگر را در آغوش گرفته ، سیراب دیدار هم شد یم .

رنج وشکنجه و آزار وحشیان ، همین جوان رسا را با همان چشمان زمردین و اندام موزون علاوه از زایل شدن نور چشمانش  چنان زمینگیر ساخت كه شناخته نمیشد . نفرین بر همه ستیزه گران علیه روشنگری ومقاومت انسان طلبانه 

آری من خبر خا موشی  و نبود ابدی چنین دوست ،چنین رفیق ، چنین همرزم ، چنین همسنگر م را گرفتم . چه باید کرد ؟

 بهترین واکنش و ارمغان ،  زنده نگهد اشتن یاد ونام نبی میباشد .

من درحالیکه در سوگ این یار قدیم با فامیل وزین نبی جان خودرا شریک میدانم روان پاک این انسان جسور و متحمل را شاد شاد میخواهم.


December 3rd, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي